وقتی توی چشــــماشونـــــــ ضُــل می زنی
حس کوچکـــی و افســـردگی میاد سراغـــــت
اونوقت با خودَم میگــــم
خدایا زَن اینقــــــــــدر بی ارزشه؟
خسته شــــــــدم
خسته شدم از بس هر روزمـــــــون تکراریه
وَقتی میخوام یک عَکــس بگیرم
عَکآس کــﮧ مــے گـُویـَد :بگو سـیـب ؛
که اگر دلـــ ــت هــوس اون درخت سیــــ ـب را نمــــی کرد
من الـان در آغـوش خدا بودم
حیف...
چقدر تاوان פֿــوردن یک سیب را بدهیم؟
دلم را به ظِرآفـتِـــــــ ام خوش می کنم
کفش قرمـزی می خرم و پاپیون قرمزشو روش لمــس مـی کنمـ
ناخون های دستم را می نگرم
براق و زیبا..آری ظریـفـــــ است؛
صورتم و تمام موها و بدنم هم کوچک و ظریف استــ
یاد خِلقَتِ خُدا جونم می افتمــــ و از کوچکـی خودم در مقابلـش خِجالت می کشم